زینب(خودم)زینب(خودم)، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

دنیایی از خاطرات

بابای قشنگم تولدت مبارک

بابام بعداز برزیل از تولدی که اونجا براش گرفته بودن میگفت که چطوری فهمیدن و غافلگیرش کردن. دوست داشتم یه جوری غافلگیرش کنم که اونجارو یادش بره بابام همیشه کیک خونگی بدون خامه دوست داشت . آخه به خاطر قلبش و دیابت نمیتونست شیرینی جات و چربی زیاد بخوره پارسال که برا باباییم تولد گرفتیم خیلی غافلگیر شد. بعد این پست رو که گذاشتم. نوشته ش به دلم اومد و نوشتمش. بابام که استوریم رو دیده بود عکس العملش رو ندیدم ولی از تو اتاق شنیدم که با چه حس و حالی متنش رو برای مامانم خوند و گفت اینو زنیب گذاشته. صداش هنوز تو گوشمه. مدتهاس واسه امسال نقشه و برنامه داشتم که چطوری غافلگیرش کنم، که امسال باشم و عکس العملش رو با...
3 بهمن 1400

هشت روز از نبودت میگذره باباجانم

بعد بابام ، اولین ها شروع شد، اولین شب تنهایی، شب اول قبر بابا، اولین بار رفتن خونه عمو بدون بابا، اولین بار رفتن به خیرآباد بدون بابام و .... اولین ها یکی یکی ردیف شدن. دیشب اولین زیارت بعد بابام رو رفتم. وقتی بابام بود، با اینکه نمیتونست بیاد حرم، جرات نداشتم به نیابت ازش زیارت و نماز بخونم . دیشب اولین زیارت رو به نیابت از بابام خوندم. اولین واقعه و یس  رو برا روح بابام خوندم از شنیدن واقعه و یس و زیارت عاشورا دلم آتیش می گیره هشت روز از نبودت میگذره باباجانم من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان...
17 دی 1400

از تو نوشتن خیلی سخته

از تو نوشتن خیلی سخته تو بیمارستان دستت رو گرفتم و گرمای وجودت دستای سردم رو گرم کرد تو سالن تطهیر یخ داشتم و پر استرس، ولی اونقدر سرد بودی که هنوز سردی صورتت رو تو دستام حس میکنم. خاک سرد مدفنت هم گرمم نمیکنه جسم بابا جانم ، تمام هستی من، زیر خاکه و من هستم. بابام همیشه میگفت زینب پرونده پزشکی منه. من پرونده های پزشکی بابام رو از گوشی پاک میکنم  و بیرون میریزم. با خودم چکار کنم!!! بعد این عکس برای آخرین بار ناخنای بابام رو کوتاه کردم . آخه ناخنای بابام بلند که میشد تندی میشکست چند وقته هیچی گرمم نمیکنه ...
14 دی 1400

روایت بی قراری

فکر میکردم که دنیا خیلی کوچیکه؛ من تو خیابونایی راه میرفتم که کسایی مثل شهید عطایی یا شهید محرابی راه میرفتن شاید از کنارم رد شده باشن، شاید کسایی که الان از کنار هم رد میشیم در آینده شهید باشن شایدم دنیا خیلی بزرگه اونقدر که ماها از خبرای اون سر شهر نه، یکی دو تا خیابون اونطرف تر بی خبریم( همه اینا پیشکش، از همسایه دیوار به دیوار خبر داریم؟؟؟!!!) شایدم غافلیم و حال و هوامون با حال و هوای شهدا فرق داره . روایت بی قراری ، من رو بیقرار شهدایی کرد که نه متعلق به سال های چهل تا شصت، بلکه مال همین زمان هستن که من تو این شهر بودم و رفت و آمد میکردم. کتابی دلنشین ، روان و دوست داشتنی بود . شهید خندان مشهد دس...
4 آذر 1400

رفیق شهیدم

.....من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته ..... پریشب با دو دلی کتاب رو برداشتم . دلم میخواست تا بیست و هفتم که هشتمین سالگردشه کتاب رو تموم کنم و شک داشتم که تموم بشه، آخه چند وقتی بود حال و هوای کتاب خوندنم پریده بود. ولی اینقدر روان و دلنشین بود که زمین گذاشتنش کار سختی بود. مدتی بود با کتابی گریه نکرده بودم . دلم رفیق خواست مثل رسول ...... " این دنیا با تمام زیبایی ها و انسان های خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمی کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم" ( بخشی از وصیتنامه شهید)  پ ن: تصویر سوم و چهار...
24 آبان 1400

قصه کربلا

"قصه کربلا" امسال دهه محرم من بود....وسط این روزای مرگبار و قرنطینه،وسط این همه غم و بی حوصلگی، روضه و اشک و عزاداریم "قصه کربلا" بود. "قصه کربلا"روایت کاروان امام حسین(ع) (ازمدینه تا مدینه) به زبانی روان و شیواست. ...
1 شهريور 1400

حیفا

  حیفا داستان ماموریت دختری ست به همین نام که در اداره متساوا، یکی از ادارات موساد، آموزش دیده، یک رمان جاسوسی ست که لحن روان و آسونی داره. از پسرعموم متشکرم بابت امانت دادن کتاب. پ ن: چند وقته حال و حوصله کتاب خوندنم ندارم. کی بشه تموم بشه این وضعیت..... ...
24 مرداد 1400

سیزدهمین نوه خانواده و دوازدهمین برادر زاده م

. سلام کوچولوی عجول دوست داشتنی...خوش اومدی عزیزم و دنیامون زیباتر کردی... معرفی میکنم ایشون سید امیر‌مهدی هستند. برادر بهار ساداتمون سیزدهمین نوه خانواده و دوازدهمین برادر زاده م متولد صبح ۱۱ تیر ۱۴۰۰ @m.a2013 @srnkh2010.1370 ...
12 تير 1400