زینب(خودم)زینب(خودم)، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

دنیایی از خاطرات

دوسال گذشت!!!

میدونی دلتنگی برای کسی که دیگه نیست یا رفته چه شکلیه ؟ اینکه وقتی یکی شبیهشه، مثل اون میخنده ، حرف میزنه، راه میره ، بوی عطرشو میده یا حتی تکرار تکیه کلامش رو میشنوی، تو زنده زنده میمیری دوسال گذشت!!! دوسالی که همه مون رو اندازه بیست سال پیر کرد!!! بابایی ..... زمستان منم از نبودنت یخ زده ام !!!! پ ن : شده تا حالا دلتون بخواد صدای کسی رو شده حتی در حد یک کلمه بشنوید؟؟؟ ...
9 دی 1402

همه هستی من تولدت مبارک

بی تو این شهر برایم قفسی دلگیر است شعر هم بی تو به بغضی ابدی زنجیر است آنچنان می فشرد فاصله راه نفسم که اگر زود ، اگر زود بیایی دیر است رفتنت نقطه ی پایان خوشی هایم بود دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است سایه ای مانده ز من بی تو که در آینه هم طرح خاکستریش گنگ ترین تصویر است خواب دیدم که برایم غزلی می خواندی دوستم داری و این خوب ترین تعبیر است کاش می بودی و با چشم خودت می دیدی که چگونه نفسم با غم تو درگیر است  تارهای نفسم را به زمان می بافم که تو شاید برسی حیف که بی تاثیر است همه هستی من تولدت مبارک منت به سرم می گذارید اگر فاتحه ای نثار روح بابای گلم و عموی نازنینم کنید. ...
3 بهمن 1401

حوض خون

ملافه ها و پتو ها رو که داخل حوض می انداختند، آب حوض خون می شده و از حوض سرریز می شد حوض خون، داغ دل مادرها، خواهرها و همسران شهداست و رخت شورخانه، خط مقدم جبهه شان بود خانم هایی که خانه هایشان را خالی نکردند و باهمه وجودشان همه دارایی و خانواده شان روبروی دشمن خوش خیال ماندند، برای تصلی خاطر نگرانشان برای عزیزان، شب و روز در رخت شور خانه بیمارستان ، کنار رودخانه و در خانه ها پتو، لباس و ملافه های خونین و پاره را چنگ می زدند تا قدمی برای برای انقلاب برداشته باشند روبرو شدن با مناظر دلخراش و وحشتناکی مثل تکه های بدن انگشت قطع شده پوست سوخته و خشک شده، تکه های خون لخته شده، بوی خون مخلوط با شوینده ها و....
11 مرداد 1401

شش ماه سخت و سریع ....

دلم یهو بد جور هواتو کرد ..... بعد نماز خوابم نبرد ..... اتفاقی چشمم به تاریخ افتاد .... پنج شنبه نهم تیر.... درست شش ماه گذشت .... شش ماه سخت و سریع .... همیشه تا بوده خوشی ها زودگذر بوده و سختی ها طاقت فرسا و دیر گذر.... این چه رنجی بود که هم سخت بود و هم مثل برق گذشت .... ممکنه آدم تاریخ رو یادش بره ولی دل چیزی رو از قلم نمیندازه.... دل هیچی رو فراموش نمیکنه. دل تاریخ خودش رو داره. فصل ها از پی هم میگذرند اما من چهار فصل دلم از غم تو پاییز است هر کجا مینگرم جز تو نمی یابم باز بند بند دلم از عطر تنت لبریز است کاش پاییز نگاه تو به بادم میداد تا که رسوا نشوم این همه از درد فراق اوج ابیات غ...
9 تير 1401

از اون شب تلخ یک سال گذشت ....

از اون شب تلخ یک سال گذشت .... یک سال..... و شروع "درد".... از آنجا بود که به معنای واقعی "درد" رو درک کردیم. امان از درد..... داداشیا زود به هم رسیدن و "درد" رو دو چندان کردین . وجودمون در فقدان شما با نوعی تهی بودن عجین شد. تهی بودنی بی نهایت ..... عموی گلم، با یادت هم می تونم خوشترین لحظه هارا داشته باشم، خوش ترین لحظه هایی که کامل نیست و فقط با وجودت کامل می شد.... لحظه هایی که دیگه کامل نمی شه.... ان شاء الله اونجا در کنار هم ، همنشین اباعبدالله(ع) باشید. دردا که فراغ ناتوان ساخت مرا در بستر ناتوانی انداخت مرا از ضعف چنان شدم که بر بالینم صدبار اجل آمد و نشناخت...
28 ارديبهشت 1401

چقدر همه چی از پارسال تا امسال عوض شد ....

ماه رمضان 1442..... تقریبا هر شب بابا با تاکید میگفتن من رو دم اذان بیدار نکنین. نیم ساعت زودتر بیدارم کنین؛ کاردارم. عموهادی آقا رو از کنار آقا جان تو تماسای تصویری می دیدم تا مجبور به حرف زدن نشن. دعای ثابتمون سلامتی عموهادی آقا و آقاجان بود.... و حالا، ماه رمضان 1443..... یک ماه دیگه سالگرد فوت عموهادی آقاست و نزدیک چهار ماه از رفتن بابا میگذره.... چقدر همه چی از پارسال تا امسال عوض شد .... چقدر تو این سحرا، روزا و شبا جاشون بینمون خالیه.... ان شاءالله همنشین حضرت پدر باشند. پ ن : عکس اول شب جمعه ای در رمضان 1443 و عکس دوم متعلق به سحر گاهی ست در رمضان 1442 ...
26 فروردين 1401

دلتنگتم بابا

پدرم نیستی اما.... همه جای زندگیم یاد توست در خیالم جاری ، در نوشته هایم پنهان اما من تو را کنارم می خواهم دقیقا جایی که باید باشی و ندارمت .... دلتنگی واژه ی کوچکی ست برای توصیف بخش کوچکی از حالمان . چه میشود کرد که واژه ها توان توصیف ندارند دلتنگتم بابا سال نو داره میاد .... اما بدون تو .... کاش نیاد ...
26 اسفند 1400

دوماه گذشت ....

دوماه گذشت .... دوماه تنهایی ، دل کندن ، جون کندن ..... دوماهِ سخت..... سختی های قبلش سوء تفاهم بود..... دوماه از اون شبی که تو حرم زار زدم و راضی شدم به درد نکشیدن بابام، حتی ، و حتی به قیمت عمری درد کشیدن خودمون..... یاد اون روزی میفتم که صبحش مامانم با خبر بهتر شدن گیجی بابا، غذا واسش راهی بیمارستان کرد.... حالا که میخوام نماز بخونم یاد روزی میفتم که قبل نمازم زنگ زدم و بابام نفس میکشید ولی بین دونماز صدای شیون از خونمون بلند  شد..... الهی لک الحمد و لک الشکر منت به سرم می گذارید اگر فاتحه ای نثار روح بابام کنید..... ...
9 اسفند 1400

همه هستی من روزت مبارک

خونه، دیوارش ، در و پنجره ش ماشین، این شهر، خیابونا، جاده ها همه چی و همه جا بوی بابا میده اینکه سر ساخت خونه پا به پای بابا بودیم ، خشت خشتش برامون یه خاطره از باباس تا پشت فرمون میشینم از هر خیابون و محله ای که رد میشم، فقط خاطرات باباس که مثل فیلم تو ذهنم مرور میشه بیمارستانا، داروخانه ها، پارکها و مغازه ها.... چقدر با باباییم رفتم اینطرف و اونطرف دیگه دوست ندارم برم تو شهر . تمام شهر عطر خاطرات باباست برام بابا جانم ، این اولین روز پدریه که جسمت کنارمون نیست. نیستی که بگی خودمون کیک درست کنیم . این روزها بیشتراز همیشه بهت نیاز دارم؛ بیشتر از همیشه دلم برات تنگه همه هستی من روزت مبارک ...
25 بهمن 1400