زینب(خودم)زینب(خودم)، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

دنیایی از خاطرات

دوماه گذشت ....

دوماه گذشت .... دوماه تنهایی ، دل کندن ، جون کندن ..... دوماهِ سخت..... سختی های قبلش سوء تفاهم بود..... دوماه از اون شبی که تو حرم زار زدم و راضی شدم به درد نکشیدن بابام، حتی ، و حتی به قیمت عمری درد کشیدن خودمون..... یاد اون روزی میفتم که صبحش مامانم با خبر بهتر شدن گیجی بابا، غذا واسش راهی بیمارستان کرد.... حالا که میخوام نماز بخونم یاد روزی میفتم که قبل نمازم زنگ زدم و بابام نفس میکشید ولی بین دونماز صدای شیون از خونمون بلند  شد..... الهی لک الحمد و لک الشکر منت به سرم می گذارید اگر فاتحه ای نثار روح بابام کنید..... ...
9 اسفند 1400

همه هستی من روزت مبارک

خونه، دیوارش ، در و پنجره ش ماشین، این شهر، خیابونا، جاده ها همه چی و همه جا بوی بابا میده اینکه سر ساخت خونه پا به پای بابا بودیم ، خشت خشتش برامون یه خاطره از باباس تا پشت فرمون میشینم از هر خیابون و محله ای که رد میشم، فقط خاطرات باباس که مثل فیلم تو ذهنم مرور میشه بیمارستانا، داروخانه ها، پارکها و مغازه ها.... چقدر با باباییم رفتم اینطرف و اونطرف دیگه دوست ندارم برم تو شهر . تمام شهر عطر خاطرات باباست برام بابا جانم ، این اولین روز پدریه که جسمت کنارمون نیست. نیستی که بگی خودمون کیک درست کنیم . این روزها بیشتراز همیشه بهت نیاز دارم؛ بیشتر از همیشه دلم برات تنگه همه هستی من روزت مبارک ...
25 بهمن 1400

بابای قشنگم تولدت مبارک

بابام بعداز برزیل از تولدی که اونجا براش گرفته بودن میگفت که چطوری فهمیدن و غافلگیرش کردن. دوست داشتم یه جوری غافلگیرش کنم که اونجارو یادش بره بابام همیشه کیک خونگی بدون خامه دوست داشت . آخه به خاطر قلبش و دیابت نمیتونست شیرینی جات و چربی زیاد بخوره پارسال که برا باباییم تولد گرفتیم خیلی غافلگیر شد. بعد این پست رو که گذاشتم. نوشته ش به دلم اومد و نوشتمش. بابام که استوریم رو دیده بود عکس العملش رو ندیدم ولی از تو اتاق شنیدم که با چه حس و حالی متنش رو برای مامانم خوند و گفت اینو زنیب گذاشته. صداش هنوز تو گوشمه. مدتهاس واسه امسال نقشه و برنامه داشتم که چطوری غافلگیرش کنم، که امسال باشم و عکس العملش رو با...
3 بهمن 1400

هشت روز از نبودت میگذره باباجانم

بعد بابام ، اولین ها شروع شد، اولین شب تنهایی، شب اول قبر بابا، اولین بار رفتن خونه عمو بدون بابا، اولین بار رفتن به خیرآباد بدون بابام و .... اولین ها یکی یکی ردیف شدن. دیشب اولین زیارت بعد بابام رو رفتم. وقتی بابام بود، با اینکه نمیتونست بیاد حرم، جرات نداشتم به نیابت ازش زیارت و نماز بخونم . دیشب اولین زیارت رو به نیابت از بابام خوندم. اولین واقعه و یس  رو برا روح بابام خوندم از شنیدن واقعه و یس و زیارت عاشورا دلم آتیش می گیره هشت روز از نبودت میگذره باباجانم من مانده ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می رود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان...
17 دی 1400

از تو نوشتن خیلی سخته

از تو نوشتن خیلی سخته تو بیمارستان دستت رو گرفتم و گرمای وجودت دستای سردم رو گرم کرد تو سالن تطهیر یخ داشتم و پر استرس، ولی اونقدر سرد بودی که هنوز سردی صورتت رو تو دستام حس میکنم. خاک سرد مدفنت هم گرمم نمیکنه جسم بابا جانم ، تمام هستی من، زیر خاکه و من هستم. بابام همیشه میگفت زینب پرونده پزشکی منه. من پرونده های پزشکی بابام رو از گوشی پاک میکنم  و بیرون میریزم. با خودم چکار کنم!!! بعد این عکس برای آخرین بار ناخنای بابام رو کوتاه کردم . آخه ناخنای بابام بلند که میشد تندی میشکست چند وقته هیچی گرمم نمیکنه ...
14 دی 1400

روایت بی قراری

فکر میکردم که دنیا خیلی کوچیکه؛ من تو خیابونایی راه میرفتم که کسایی مثل شهید عطایی یا شهید محرابی راه میرفتن شاید از کنارم رد شده باشن، شاید کسایی که الان از کنار هم رد میشیم در آینده شهید باشن شایدم دنیا خیلی بزرگه اونقدر که ماها از خبرای اون سر شهر نه، یکی دو تا خیابون اونطرف تر بی خبریم( همه اینا پیشکش، از همسایه دیوار به دیوار خبر داریم؟؟؟!!!) شایدم غافلیم و حال و هوامون با حال و هوای شهدا فرق داره . روایت بی قراری ، من رو بیقرار شهدایی کرد که نه متعلق به سال های چهل تا شصت، بلکه مال همین زمان هستن که من تو این شهر بودم و رفت و آمد میکردم. کتابی دلنشین ، روان و دوست داشتنی بود . شهید خندان مشهد دس...
4 آذر 1400