زینب(خودم)زینب(خودم)، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

دنیایی از خاطرات

دوماه گذشت ....

1400/12/9 17:51
نویسنده : زینب
53 بازدید
اشتراک گذاری

دوماه گذشت ....

دوماه تنهایی ، دل کندن ، جون کندن .....

دوماهِ سخت..... سختی های قبلش سوء تفاهم بود.....

دوماه از اون شبی که تو حرم زار زدم و راضی شدم به درد نکشیدن بابام،

حتی ، و حتی به قیمت عمری درد کشیدن خودمون.....

یاد اون روزی میفتم که صبحش مامانم با خبر بهتر شدن گیجی بابا، غذا

واسش راهی بیمارستان کرد....

حالا که میخوام نماز بخونم یاد روزی میفتم که قبل نمازم زنگ زدم و بابام

نفس میکشید ولی بین دونماز صدای شیون از خونمون بلند  شد.....

الهی لک الحمد و لک الشکر

منت به سرم می گذارید اگر فاتحه ای نثار روح بابام کنید.....

پسندها (6)

نظرات (6)

مامان زهره و بابا علیمامان زهره و بابا علی
12 دی 02 17:59
سختی بیماری آقاجان در مقابل سختی نبودنشون هیچه، با هر حرکتی خاطرات به ذهن هجوم میاره و دل میلرزه و چشم میچکه ، آرامش تمام شده، جاش رو به دلتنگی داده ، آقاجان یادت همیشه با ما هست. خدا رحمت کنه و ما رو هم بیامرزه
مامان نرگسمامان نرگس
12 دی 02 18:00
😢نام یادش ماندگاره در قلبمون و ذهنمون تا زنده ایم
رضارضا
12 دی 02 18:01
🖤🖤🖤🖤
فاطمه نظامفاطمه نظام
12 دی 02 18:02
خدا رحمت کنه دایی مهربونمو😭😭🖤🖤🖤خدا اول به شما و بعدش به هممون صبر بده 😭😭😭😭😭😭
مامان اعظممامان اعظم
12 دی 02 18:03
دلتنگی تمومی نداره جان خواهر 🖤🖤🖤
مامان نعیمه و بابا ابوالفضلمامان نعیمه و بابا ابوالفضل
12 دی 02 18:04
دوماه درد دوماه غربت دوماه بی پناهی امان از غربت امان از دوری امان از ......