دوماه گذشت ....
دوماه گذشت ....
دوماه تنهایی ، دل کندن ، جون کندن .....
دوماهِ سخت..... سختی های قبلش سوء تفاهم بود.....
دوماه از اون شبی که تو حرم زار زدم و راضی شدم به درد نکشیدن بابام،
حتی ، و حتی به قیمت عمری درد کشیدن خودمون.....
یاد اون روزی میفتم که صبحش مامانم با خبر بهتر شدن گیجی بابا، غذا
واسش راهی بیمارستان کرد....
حالا که میخوام نماز بخونم یاد روزی میفتم که قبل نمازم زنگ زدم و بابام
نفس میکشید ولی بین دونماز صدای شیون از خونمون بلند شد.....
الهی لک الحمد و لک الشکر
منت به سرم می گذارید اگر فاتحه ای نثار روح بابام کنید.....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی